روایت پدر شهید محسن کمالی دهقان
در یک مراسمی که قرار بود سردار سلیمانی آنجا سخنرانی کند ما هم حضور داشتیم. خودم را به یکی از نزدیکان او رساندم و گفتم حرفی دارم. سردار سلیمانی تا کنون منزل شهدای مدافع حرم در شهرهای مختلف رفته، اما تا به حال به خانه هیچ یک از شهدای استان البرز نیامده است. از او خواستم پیام مرا به حاج قاسم برساند.
مدتی گذشت تا اینکه ۷ فروردین سال ۹۸ مردی با خانه ما تماس گرفت و گفت قرار است فردا سردار سلیمانی به منزل شما بیایند. باورم نمیشد و بسیار هیجان زده و خوشحال بودم. به فرزندانم و عروسها و دامادها زنگ زدم و گفتم فردا چنین مهمانی داریم هر کدام دوست دارید بیایید او را ببینید.
بچهها که همه مشتاق دیدار این سردار محبوب بودند صبح فردا پیش از آمدن سردار خود را به منزل ما رساندند. همه هیجان زده و خوشحال منتظر بودند. مجدد اوایل صبح همان آقا تماس گرفت و گفت سردار تا ۲ ساعت دیگر به منزل شما میرسند.
همان زمانی که قرار بود، زنگ خانه ما به صدا درآمد، خودم در را باز کردم. سردار بسیار ساده و بدون هیچ تشریفاتی با راننده شان تشریف آورده بودند. یک ماشین پراید و یک تیبا هم همراهشان بود که آنها هم بالا نیامدند. البته راننده هم پایین منتظر ماند و حاج قاسم تنها وارد منزل شد. به قدری صمیمی که گویی سالها با هم رفت و آمد نزدیک داشته ایم. یک ساعتی دیدارشان طول کشید و با تک تک پسرها و دامادها دست دادند.
همسرم پرسید چرا با خانواده تشریف نیاوردید؟ و از سردار خواهش کرد یک بار با آنها بیاید. حاج قاسم گفت راستش همسر من خیلی جایی نمیرود، اما یک دختر دارم که برای خودش چریک است با او میآیم. منظورشان زینب خانم بود. نمیدانم بحث به کجا رفت که همسرم از سردار خواست ماجرای ازدواجش را بیان کند. سردار سلیمانی گفت: زمان جنگ در اهواز بودم که همان ایام خواستگاری رفتم و با همسرم خیلی ساده زندگی مان را شروع کردیم.
به سردار گفتم در یکی از عملیاتها که نیروهای کرمان به اهواز آمده بودند من هم آنجا بودم، اما شما نیامده بودید. سردار گفت: بله من همان موقع مجروح و در بیمارستان بستری بودم. صحبت هایمان خیلی عادی و صمیمی بود با او.
ماجرای ازدواج سردار سلیمانی با همسرش
سپس موقع رفتن، چون عید بود به رسم عیدانه هزار تومنیای به ایشان دادم و خواستم برای راننده شان هم ببرند. سردار قبول کرد و به همراهش گفت انگشترها را بیاورید. یک سینی انگشتر آوردند و به همه بچهها گفتند هر کدام یکی بردارید. بعد به سمت همسرم رفت و گفت برای شهادت من دعا کنید. سپس یک هدیه هم به خانمم داد.
اول حاج خانم قبول نمیکرد و گفت همین که خودتان به منزل ما آمدین بزرگترین هدیه است. اما سردار گفت وقتی برادری به خواهرش هدیه میدهد خواهر نباید هدیه را رد کند. حاج خانم هدیه را با این حرف قبول کرد. بعد شیرینی و شکلات تعارف کردیم. خانمم گفت برای خانواده هم شیرینی بردارید، اما سردار قبول نکرد، گفت از شکلاتها بر میدارم. یک پلاستیک بیاورید. پلاستیک آوردیم و حاج قاسم چند شکلات ریخت داخل آن و برای همراهان و خانواده اش برد.
موقع رفتن سردار از یکی از پسران من پرسید شهیدتان کجا دفن است؟ پسرم گفت بهشت سکینه بنا به وصیت خودش کنار مزار مادر بزرگم. من در گوشی عکس مزار را نشان دادم. مزار محسن را با آلاچیق مانندی درست کرده بودند. سردار گفت این خوب نیست باید شمایل سنتی داشته باشد و مقبرهای که مشخص شود مزار شهید است. یعنی تا این حد دقیق بودند. بعدها من طرحی دادم و مزار شهید را تغییر دادند
وقتی حاج قاسم رفت و خبر آمدنشان در شهر پیچید از استاندار گرفته تا همه مسئولین از ما گلایه کردند چرا نگفتید ما هم بیاییم. عذرخواهی کردم و گفتم ببخشید واقعا هم کمبود وقت بود و هم امکانش را نداشتیم.
آمدن سردار سلیمانی به خانه ما یکی از بهترین روزهای زندگی مان بود و برکت حضورشان را به عینه در زندگی خودمان دیدیم. سردار به خانواده شهدا به خصوص خانواده شهدایی که نیروهای خود سردار بودند وابستگی و علاقه خاصی داشتند واینطور نبود که بعد از شهادت بچهها خانواده شان را فراموش کرده باشد.
وقتی شنیدیم چنین شخصیتی با همه مشغلههایی که در سطح منطقه و جهان دارد وقت گذاشته و به خانواده شهدا سر میزند برای ما بسیار ارزشمند بود و واقعا فراموش نشدنی بود. احساسمان را نمیتوانیم آنطور که بود بیان کنیم. خودمانی بودن و تواضع و محبت سردار مثال زدنی بود. سپس با همه اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت و رفت.
روایت همسر شهید نریمانی
چه شد که سردار سلیمانی به دیدار خانواده شما آمدند؟
من قبل از اولین سالگرد شهادت آقا «محمود» برای سردار نامه نوشتم و از ایشان دعوت کردم که در مراسم اولین سالگرد شهید یعنی سال ۹۶ حضور داشته باشند. ایشان چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند: «به دلیل اینکه میخواهم به مأموریت بروم نمیتوانم حضور داشته باشم؛ انشاءالله به خانهتان میآیم.» دیروز از طرف ایشان با بنده تماس گرفتند و گفتند حدود ۴۵ دقیقه دیگر با سردار خدمتتان میرسیم. آدرس دادم و به منزل ما آمدند. قبل از منزل ما هم به منزل شهید «کمالی دهقان» و بعد از منزل ما به خانه شهید «نعمایی» رفته بودند. وقتی از طرف ایشان با من تماس گرفتند من هم سریع با پدر و مادر شهید تماس گرفتم که خودشان را به خانه ما برسانند. برادر شهید هم در این دیدار حضور داشتند.
انتظار این دیدار را داشتید؟
بله انتظارش را داشتم، با توجه به نامهای که نوشته بودم و خود ایشان تماس گرفتند و گفتند که مراسم نمیتوانم بیایم ولی منزلتان میآیم، خوشقولی کردند و آمدند.
محتوای نامهای که نوشتید چه بود؟
دلم میخواست ایشان سخنران مراسم ما باشند و از ایشان این درخواست را داشتم.
از حس و حالتان در این دیدار بگویید؟
قبل از اینکه ایشان تشریف بیاورند کمی اضطراب داشتم ولی بهمحض اینکه وارد خانه شدند چنان آرامشی همراه ایشان وارد خانه ما شد که من احساس کردم بوی عطر خاصی در خانه پیچید. ایشان اولین مهمان سال ۹۸ خانه ما بودند؛ از ابتدای سال ۹۸ مهمانی نداشتیم. گفتیم سالی که نکوست از بهارش پیداست. در این دیدار من را همیشه دخترم صدا میکردند؛ خیلی صمیمی انگار که پدر من بودند. اجازه نداند اصلاً وسایل پذیرایی بیاوریم و گفتند فقط میخواهم چند دقیقه پیشتان بنشینیم. فقط بنشینید صحبت کنیم. فقط یک چای برایشان آوردیم. یادگاری یک انگشتر به هر یک از ما دادند. شاید قیمت آنچنانی نداشت ولی فکر میکنم ارزش معنوی خیلی بالایی داشت. یک حس خیلی خوبی بود وقتی این انگشترها را دریافت کردیم. ایشان به شوخی گفتند به هرکسی انگشتر میدهم شهید میشود و ما همگی خندیدیم.
دیگر هیچ اثری از آن اضطرابی که قبل از آمدن ایشان داشتم در وجود من نبود. احساس کردم یک مهمان خیلی ساده، صمیمی و کسی که انگار چندین بار به خانه ما آمده بود داشتیم.
برایمان از حال و هوای فرزندتان، «محمدهادی» در این دیدار بگویید.
اولش کمی غریبی میکرد و یک گوشه نشسته بود. انگار دلش میخواست کنار سردار باشد. هرچه میگفتیم بیا کنار سردار، نمیآمد. من یک هدیهای دادم به محمدهادی که به سردار بدهد. یک جاسوئیچی که عکس شهید روی آن بود و یک جانماز که با پیراهن شهید دوخته شده بود. آنها را به «محمدهادی» دادم که به دست سردار برساند. وقتیکه این هدیه را به سردار داد تا آخر مراسم، کنار سردار نشست. «محمدهادی» هم یک حس آرامشی پیدا کرد.
به نظرتان زیباترین بخش صحبتهای سردار کدام بود و چه توصیههایی به شما داشتند؟
من را بابت اینکه ازدواج کردم خیلی تشویق کردند. خیلی تبریک گفتند و خیلی خوشحال شدند و گفتند بهترین کار را کردید. ایشان خیلی توصیهها کردند و گفتند بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. به همسرم هم بیش از هر چیز توصیه کردند که قدر این زندگی، همسر و فرزندت را بدان.
روایت همسر شهید نعمایی
عیدی ویژه شهید نعمایی به خانواده اش
در زمان تحویل سال ۱۳۹۸ به همراه بچه ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم «زمانی که شما در کنار ما بودید، هر سال یک عیدی خوب به من و بچه ها می دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشود.»
از ابتدای عید نوروز امسال تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می دهیم.»
صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند «سردار سلیمانی حدود ساعت ۱۰ به منزلتان می آیند.» من بچه ها را بیدار نکردم و با مادر آقامهدی تماس گرفتم و گفتم که «قرار است سردار سلیمانی به منزلمان بیایند.» در حال آماده کردن منزل بودم که زنگ منزل مان زده شد؛ سراغ بچه ها رفتم و گفتم «بچه ها بیدار شوید، مهمان عزیزی به منزلمان می آید.»
در را باز کردم؛ سردار و یکی از محافظان به منزلمان آمدند؛ ایشان بعد از احوالپرسی سراغ بچه ها را گرفتند؛ به ایشان گفتم «بچه ها دارند، آماده می شوند تا خدمت برسند.» سراغ بچه ها رفتم؛ آنها چادرشان را سر کردند و با اینکه خواب آلود بودند با دیدن سردار شاد شدند؛ سردار روی ریحانه و مهرانه را بوسیدند و بچه ها کنار ایشان نشستند. روی میز پذیرایی تبلت ریحانه را آماده گذاشته بودم تا از سردار عکس بگیرم؛ ایشان بعد از احوالپرسی به تبلت روی میز اشاره کردند و گفتند «این تبلت برای کیه؟» من گفتم «برای ریحانه خانم» سردار گفتند «خب، با تبلت ریحانه خانم یک عکس یادگاری بیندازید.» با تبلت عکس گرفتم اما کیفیت عکس ها پایین بود؛ بعد با گوشی خودم تعدادی عکس گرفتم.
برای پذیرایی از مهمان ها در حال رفتن به آشپزخانه بودم تا چای بیاورم؛ سردار گفتند «دخترم زحمت نکش بیا کنار ما بنشین.» من هم نشستم و سردار از مسائل و اوضاع و احوال زندگی پرسیدند. وقتی که با سردار سلیمانی صحبت می کردیم، یاد قرار سال تحویل افتادم که از آقامهدی عیدی خواسته بودم؛ همان موقع داستان را برای سردار تعریف کردم و به ایشان گفتم «دیدن شما در منزلمان عیدی من و بچه ها بود.» سردار فرمودند «ان شاءالله عیدی شما دیدن روی حضرت مهدی (عج) باشد.»
بعد سردار پرسیدند «شما به دیدن رهبر انقلاب رفتید؟» من هم گفتم «سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی اولین مهمان عید امسال ما شما هستید، ان شاءالله تا پایان سال دیدار با رهبر انقلاب نصیب ما می شود.» ایشان هم گفتند «ان شاءالله»
روی مبل نشسته بودیم، سردار به محافظی که در منزلمان بودند، گفتند که «جعبه انگشترها را بدهید که می خواهم به دخترانم انگشتر هدیه بدهم» ایشان یک انگشتر به مهرانه و ریحانه دادند و جعبه را روبروی من نگه داشتند و گفتند «دخترم یک انگشتر به انتخاب خودت بردار» من هم گفتم «سردار خودتان لطف کنید یک انگشتر به من بدهید» که یک انگشتر به من دادند و گفتم «این هدیه خیلی ارزشمند است.»
نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم
بعد از گفت وگوی خودمانی سردار با بچه ها، بچه ها به ایشان گفتند «ما یک اتاق داریم که تمام وسایل بابا در آنجاست.» سردار گفتند «بسیار خوب، برویم به اتاق بابا.» به همراه سردار به اتاق آقامهدی رفتیم؛ سردار به در و دیوار اتاق آقا مهدی که قاب عکس هایی از شهید بود نگاه می کردند؛ عکسی از سردار و آقامهدی بود. من در کمد را بازکردم تاسردار کفش و پوتین و لباسهای آقامهدی را ببینند؛ سردار گفتند «احسنت، احسنت به شما که موزه درست کردید، خیلی کار قشنگی بود.»
بعد هم من در ویترین را باز کردم و انگشتر آقا مهدی را که سردار به شهید داده بود، نشان دادم. دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مهردرست کرده بودند؛ من این مهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند «من می خواهم با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخوانم.» سردار اجازه ندادند برایشان سجاده بگذارم و با همان مهر تربت نماز خواندند.
بعد از اینکه نماز سردار تمام شد، مهرانه و ریحانه کنار ایشان ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند؛ سردار به من گفتند «دخترم خودت هم بیا یک عکس بگیریم». من هم رفتم کنار بچه ها با سردار عکس گرفتیم.
قاب عکسی از سردار و آقامهدی روی دیوار بود؛ من آن قاب عکس را به ریحانه و مهرانه دادم و گفتم «سردار به شما هدیه دادند شما هم این قاب عکس را به ایشان هدیه بدهید.» بچه ها این قاب عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند «این قاب عکس را به اتاقتان بزنید.»
زمان رفتن حاج قاسم فرا رسید؛ اصلا دلمان نمی خواست سردار از منزلمان بروند؛ موقع خداحافظی به سردار گفتم «برای من و بچه ها دعا بفرمایید.» سردار گفتند «شما باید ما را دعا بفرمایید. دعا بفرمایید که من شهید بشوم.» با این جمله سردار جا خوردم و گفتم «سردار الان زود است؛ ان شاءالله سال های سال سایه تان بالای سر ما باشد و آخر عمرتان به شهادت.» ایشان خم شدند و بچه ها را بوسیدند. چندین بار از سردار خواهش کردم که باز هم در کنار ما بمانند اما حیف که دل کندن از سردار دلها خیلی سخت بود.
سردار رفتند من از پشت پنجره ایشان را دیدم که خودشان در را باز کردند و سوار ماشین شدند. در آن لحظه فقط اشکم جاری بود. خانواده آقا مهدی هم چند دقیقه بعد از رفتن سردار به منزلمان رسیدند و ایشان را ندیدند.
خبر شهادت حاج قاسم را باور نمی کردم
صبح جمعه ۱۳ دی ماه هوا خوب بود؛ پرده ها را کنار زدم و تلویزیون را روشن کردم؛ دیدم عکس سردار سلیمانی روی شبکه رادیویی صفحه تلویزیون است؛ پیش خودم گفتم چه آدمهای بامعرفتی عکس سردار را به این شبکه ارسال کرده اند؛ وقتی دقیق تر نگاه کردم دیدم زیرنویس شده… فوری… حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. با دو دست به سر زدم. حالم خیلی بد شد. می گفتم نه این اتفاق نیفتاده این دروغه… با خودم گفتم این چیه از تلویزیون پخش می کنند؟! همین طور اشکهایم جاری بود؛ من تا چهلمین روز شهادت آقامهدی این طور گریه نکرده بودم؛ بچه ها از خواب بیدار شدند و من را نگاه می کردند و با هم آرام حرف می زدند؛ هر دوشان به اتاقشان رفتند؛ لباس مشکی پوشیدند و انگشترهایی که سردار به آنها هدیه داده بودند را انگشتشان کردند؛ به آغوش من آمدند و سه نفرمان خیلی گریه کردیم.
اقوام برای تسلیت با منزلمان تماس می گرفتند و من نمی توانستم صحبت کنم و فقط زار زار گریه می کردم. ریحانه و مهرانه بعد از شهادت سردار خیلی ناراحت شدند و حتی چند روز بعد از شهادت سردار نتوانستند به مدرسه بروند. حرف سردار هر روز در خانه مان است؛ وقتی مهمان به منزل ما می آید دخترانم انگشترهای یادگاری سردار را به آنها نشان می دهند. بچه ها خیلی دلتنگ سردار هستند.وقتی در طول روز عکس ها و فیلم های سردار را که نگاه می کنم، بچه ها می آیند و می گویند «صدای سردار می آید» و باهم می نشینیم نگاه می کنیم. بعد بچه ها می پرسند «مامان سردار دیگر رفت؟ دیگر برنمی گردد؟» من هم می گویم «سردار رفت پیش بابا.» چند وقت پیش ریحانه برای پدرش در نامه ای نوشته بود «بابا! مامان رفته تشییع سردار و ما را با خودش نبرده. بابا! سردار آمده پیش تو؟ دیگر جمع تان جمع است! فرمانده تان هم آمد!»
سردار سلیمانی به قدری برای این ملت و به خصوص خانواده شهدا عزیز است که مادرم بعد از شهادت سردار می گفت «احساس می کنم آقامهدی تازه شهید شدند.»
آقامهدی به سردار گفته بود «کیف میکنی با ما رزمنده ها عکس می اندازی!»
در اتاق مان عکسی از آقا مهدی و سردار سلیمانی بود که بچه ها عید نوروز امسال این عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند این عکس را به دیوار اتاقتان بزنید.
یادم هست وقتی آقامهدی این عکس را به ما نشان داد، تعریف می کرد «وقتی این عکس را با سردار انداختیم، به سردار گفتم کیف می کنی با ما رزمنده ها عکس می اندازی! سردار گفتند من کیف می کنم، هیچ، تازه دست های شما را هم می بوسم.»
ما در کجای دنیا چنین فرمانده ای داریم که به سربازش بگوید من دست های شما را می بوسم؟!
دیداری که قسمت مان نشد
حدود یک ماه قبل از شهادت سردار، با بنده تماس گرفته شد و گفتند که «سردار برنامه ای برای دیدار با خانواده شهدا دارد که در یکی از پنجشنبه ها به همراه بچه ها به دیدار سردار برویم.» من از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و گفتم حتما به این دیدار می آییم. از روز سه شنبه هر هفته منتظر تماس بودم. بعد با خودم گفتم نکند این دیدار برای خانواده شهدای مدافع حرمی است که با مشکلاتی مواجه هستند و می خواهند با سردار مطرح کنند. بعد با کسی که تماس گرفته بود مجددا تماس گرفتم و پرسیدم «اگر این دیدار برای خانواده هایی است که مشکلات زیادی دارند، آنها را معرفی کنیم» آن خانم گفتند «نه این برنامه فقط برای دیدار با همسر و فرزندان شهداست تا بچه های شهدا یک روز را با سردار بگذرانند». چند پنجشنبه منتظر تماس بودم تا اینکه خبر شهادت سردار را شنیدیم و دیگر این دیدار قسمت مان نشد.
بر اساس این گزارش، شهید «مهدی نعمایی» متولد ۱۳۶۳ است که در ۸ خرداد ۱۳۸۸ با «زهرا ردایی» ازدواج کرد و سرانجام در ۲۳ بهمن ۹۵ در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید؛ از این شهید دختران هشت و شش ساله به نام های ریحانه و مهرانه به یادگار مانده است.